نمودن
دیده شدن. ( یادداشت مؤلف ) . جلوه کردن. مشهود گشتن. ( فرهنگ فارسی معین ) . به چشم رسیدن. به نظر رسیدن :
پدید تنبل او ناپدید مندل اوی
دگر نماید و دیگر بود به سان سراب.
رودکی.
درشت است پاسخ ولیکن درست
... [مشاهده متن کامل]
درستی درشتی نماید نخست.
بوشکور.
جهان پیش چشمم چو دریا نمود
نه ابر سیه برشده تیره دود.
فردوسی.
دگر روز چون بردمید آفتاب
چو زرین سپر می نمود اندر آب.
فردوسی.
سپه دید چندان که دریای روم
از ایشان نمودی یکی مهره موم.
فردوسی.
کسی که نام بزرگی طلب کند نه شگفت
که کوه زر زبر چشم او نماید کاه.
فرخی.
به کوه مرد نماید به چشمشان نخجیر
به دشت پیل نماید به چشمشان روباه.
فرخی.
من ز درگاه تو ای شاه مهی بودم دور
مر مرا باری یک سال نمود آن یک ماه.
فرخی.
ز میغ و نزم که بُد روز روشن ازمه تیر
چنان نمود که تاری شب از مه آبان.
عنصری.
ای بر سر خوبان جهان چون سرجیک
پیش دهنت ذره نماید خرجیک.
عنصری.
با سرشک سخای تو کس را
ننماید عظیم رود فرب.
عسجدی.
سیزده سال اگر مانَد در خلد کسی
برسبیل حبس آن خلد نماید چو جحیم.
( از تاریخ بیهقی ص 390 ) .
چنان می نمود که اثر آن افشردن [ که در خواب دیده بود ] بر دست من است. ( تاریخ بیهقی ص 199 ) . وزیر احمد حسن را گفت مینماید که این مرد با ماراست نیست. ( تاریخ بیهقی ص 684 ) .
نمود از سرکوه جنبنده ماه
چو از زرّ زین بر سیاه ابر شاه.
اسدی.
بدان تا چو اندک نماید سپاه
دلیری کند دشمن آید به راه.
اسدی.
ز خون نماید روی زمین چو چشم همای
ز گرد گردد روی هوا چو پرّ غراب.
مسعودسعد.
چنان نمایدم از آب دیده صورت او
که چهره پری از زیر مهره لبلاب.
مسعودسعد.
زمین نماید با قدر و رای تو گردون
شمر نماید با طبع و دست تو دریا.
مسعودسعد.
اول آن یک نظر نماید خرد
پس از آن خر برفت و رشته ببرد.
سنائی.
چنان به نور دو چشمم رسید نقصانی
که جز سها ننماید مه منیر مرا.
سوزنی.
همه گر پس رو و گر پیشوائیم
در این حیرت برابر می نمائیم.
عطار.
چون که آب خوش ندید آن مرغ کور
پیش او کوثر نماید آب شور.
مولوی.
دوستان در زندان به کار آیند که بر سفره همه دشمنان دوست نمایند. ( گلستان ) . یکی از پادشاهان گفتش می نماید که مال فراوان داری. ( گلستان ) .
چو در چشم شاهد نیاید زرت
زر و خاک یکسان نماید برت.
سعدی.
تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول
جانم بسوخت آخر در کسب این فضایل.
حافظ.
گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی.
حافظ.
چه آسان می نمود اول غم دریا به بوی سود
غلط کردم که یک طوفان به صد گوهر نمی ارزد.
حافظ.