بنساله. [ ب ُ ل َ / ل ِ ] ( ص مرکب ) سالخورده و کهن. ( برهان ) ( آنندراج ) ( انجمن آرا ) ( ناظم الاطباء ) : نگشته زین پرند سبز شاخ بید بنساله چنان چون اشک مهجوران نشسته ژاله بر ژاله.
رودکی ( از آنندراج ).
فرهنگ فارسی
کهن، سال خورده ( صفت ) کهن سالخورده .
فرهنگ معین
(بُ لِ ) (ص مر. ) کهن ، سالخورده .
فرهنگ عمید
کهن، سالخورده.
پیشنهاد کاربران
واژه ای فرانسوی به چم "خوش نمک" یا "نمکی" که در روزگار قاجار از سوی برخی فرانسه زده ها مدتی به کار رفت ولی نتوانست چندان در گفتگو های گویشوران زبان فارسی به جای گیرد، بهتر است از واژه نامه ها نیز پاک شود.