بندیان داشت بی زوار و پناه
برد با خویشتن بجمله براه.
عنصری.
برفتن همچو بندی لنگ از آنی که بند ایزدی بسته ست رانت.
ناصرخسرو.
تو بیچاره غلط کردی ره درنجست از بندیان کس جز تو فریاد.
ناصرخسرو.
بدست اندرش بندی ناتوان ز من در غم عشق نالنده تر.
مسعودسعد.
هرکه در بند تو شد بسته جاوید بماندپای رفتن بحقیقت نبود بندی را.
مسعودسعد.
پذیرند از تو شاهنشاه و صاحب همه گفتارها بندی و پندی.
سوزنی.
بندیان ز بند جسته برون آمدند از هزار شخص فزون.
نظامی.
بسی بنده و بندی آزاد کردز یزدان به نیکی بسی یاد کرد.
نظامی.
وگر کشتی آن بندی ریش رانبینی دگر بندی خویش را.
سعدی.
و گروهی بخلاف این مصلحت دیده اند و گفته که در کشتن بندیان تأمل اولیتر. ( گلستان ).