بندقه

لغت نامه دهخدا

( بندقة ) بندقة. [ ب َ دَ ق َ ] ( ع مص ) گلوله ساختن چیزی را. || تیز نگریستن بسوی کسی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ).

بندقة. [ ب ُ دُ ق َ ] ( ع اِ ) واحد بندق. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || گلوله خرد و سنگ مدور. ( ناظم الاطباء ). هر چیز مدور بزرگتر از نخود. ( از بحر الجواهر ) ( یادداشت بخط مؤلف ). || او چیزی است که در مقعد قرار دهند، مثل شیاف. ( بحر الجواهر ). || وزنی به اندازه درهمی است و بعضی اطباء به اندازه یک مثقال و بعضی چهار دانگ دانند. مقدار وزنی به اندازه درهمی. ( مفاتیح ) ( از بحرالجواهر ) ( یادداشت بخط مؤلف ).

بندقة. [ب ُ دُ ق َ ] ( اِخ ) ابن مطة. پدر قبیله ای است از یمن.( منتهی الارب ) ( یادداشت بخط مؤلف ) ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ فارسی

( اسم ) واحد بندق یک گلوله ( گلین سنگین سربی ) .

پیشنهاد کاربران

بپرس