بنجیدن

لغت نامه دهخدا

بنجیدن. [ ب َ دَ ] ( مص ) مأنوس گردیدن و مألوف شدن. || یاری دادن. ( آنندراج ). کمک کردن.یاری کردن. ( ناظم الاطباء ). || خرد کردن. || ساختن. کنانیدن. || مهربان شدن. || برخاستن. ( ناظم الاطباء ). || پاره پاره نمودن. ( آنندراج ). قطعه قطعه بریدن. ( ناظم الاطباء ). || قسمت نمودن. ( آنندراج ). منقسم کردن. || طلوع کردن. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ( بنجید بنجد خواهد بنجید ببنج بنجنده بنجیده ) کمک کردن یاری کردن .
مانوس گردیدن و مالوف شدن ٠ یا یاری دادن ٠ کمک کردن ٠ یاری کردن ٠ یا خرد کردن ٠ یا ساختن ٠ کنانیدن ٠ یا مهربان شدن ٠ یا برخاستن ٠ یا پاره پاره نمودن ٠ یا قسمت نمودن ٠ یا طلوع کردن ٠

فرهنگ معین

(بَ دَ ) (مص م . ) کمک کردن ، یاری کردن .

پیشنهاد کاربران

بپرس