بنجشک

لغت نامه دهخدا

بنجشک. [ ب ِ ج ِ ] ( اِ ) گنجشک. چغوک. چکوک. چکک :
بنجشک چگونه لرزد از باران
چون یاد کنم ترا چنان لرزم.
ابوالعباس ( از لغت فرس اسدی ).
و گفت [ یعقوب بن لیث ]به اندر شکم بنجشک نباشد اندر شکم گاو گرد آید. ( تاریخ سیستان ).
جان خصم از تیغ سیمرغ افکنت بر شاخ عمر
باد لرزان در برش چون جان بنجشک از تفک.
انوری.
و باشه با بنجشک در یک منزل دمسازی می نمایند. ( سندبادنامه ص 9 ). این قوم چون رمه از سورت شیر یا بنجشک از صولت باز، رمیدن گرفتند. ( ترجمه تاریخ یمینی ). و جویهای آب بر خارج و داخل شهر روان گردانید و بیشتر از آن مقدار آب که بنجشکی بدان سیراب گردد در مجموع شهر قم مقدور و یافت نمیشد. ( تاریخ قم ص 6 ). تا غایت آن مقدار آب که بنجشکی بدان سیرآب شود متعذر و دشخوار بدست می آمد. ( تاریخ قم ص 42 ). رجوع به گنجشگ شود.

فرهنگ فارسی

گنجشک

فرهنگ معین

(بَ جِ ) ( اِ. ) گنجشک .

فرهنگ عمید

= گنجشک: بنجشک چگونه لرزد از باران / چون یاد کنم تو را چنان لرزم (ابوالعباس ربنجنی: شاعران بی دیوان: ۱۳۴ ).

پیشنهاد کاربران

بپرس