آن بناگوش کز صفا گوئی
برکشیده است آبگونه به سیم.
شهید.
برآمد ابر پیریت از بناگوش مکن پرواز گرد رود و بگماز.
کسائی.
آن قطره باران بر ارغوان برچون خوی به بناگوش نیکوان بر.
کسائی.
زحمت زلف تو خود بس که بدان دوش رسیدنکبت خط به بناگوش تو باری مرساد.
نجیب جرفاذقانی.
دهان بر بناگوش خواهر نهاددو چشمش پر از خون شد و جان بداد.
فردوسی.
تهمتن یکی مشت پیچیده سخت بزد بر بناگوش آن تیره بخت.
فردوسی.
گرد بناگوش سمن فام اوخرد پدید آمد خار سمن.
فرخی.
نه تو آورده ای آئین بناگوش سپیدمردمان را همه بوده است بناگوش چنان.
فرخی.
چون بناگوش نیکوان شد باغ از گل سیب و از گل بادام.
فرخی.
تا مشک سیاه من سمن پوشیده ست خون جگرم بدیده بر جوشیده ست
شیری که بکودکی لبم نوشیده ست
اکنون ز بناگوشم برزوشیده ست.
عسجدی.
گر نیارامد زلف تو عجب نبود زانک برجهاندش همه آن در بناگوش چو سیم.
ابوحنیفه اسکافی.
بمروارید و دیبا شاد باشد هر کسی جز من که دیبای بناگوشم بمروارید شد معلم.
ناصرخسرو.
وین ستمگر جهان بشیر بشست بر بناگوشهات پرّ غراب.
ناصرخسرو.
بربسته گل از شوشتری سبزنقابی وآلوده به کافور و به شنگرف بناگوش.
ناصرخسرو.
چو آینه است بناگوش او بنامیزدکه تیره می نکند صدهزار آه منش.
عثمان مختاری ( از آنندراج ).
رخسار تو گل است و بناگوش تو سمن گل در میان دام و سمن زیر چنبر است.
امیر معزی ( از آنندراج ).
بر بناگوش چو سیم او خط نورسته نیست خط نورسته دگر باشد بنفشستان دگر.
امیر معزی ( از آنندراج ).
مهتاب از بناگوش او [ کنیزک ] رنگ بردی. ( کلیله و دمنه ).بر گرد بناگوش چو عاجش خط مشکین بیشتر بخوانید ...