بناکام

لغت نامه دهخدا

بناکام. [ ب ِ ] ( ق مرکب ) ناکامانه. ناکام. ( فرهنگ فارسی معین ). ناچار برخلاف میل :
بناکام باید بدشمن سپرد
همه رنج ما باد باید شمرد.
فردوسی.
بلا دید روزی به محنت گذاشت
بناکام بردش بجانی که داشت.
سعدی ( بوستان ).

فرهنگ فارسی

ناکامانه .

پیشنهاد کاربران

بناکام:به خلاف میل، بناچار.
( ( خاطر سعدی به عشق میل نکردی ولیک
میْ که فروشُد به کام عقل به ناکام رفت ) )
( گزیده غزلیات سعدی، حسن انوری، انتشارات علمی، چ اول، ۱۳۶۹، ص۱۶۵. )

بپرس