بناغ

لغت نامه دهخدا

بناغ. [ ب َ ] ( اِ ) تار ریسمان خام را گویند که بر دوک پیچیده شود. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). ریسمان خام که بر دوک ریسندش. ( شرفنامه منیری ). ریسمان خام ( آنندراج ) ( غیاث اللغات ). ابریشم خام. ( فرهنگ شعوری ). چغرشته ، چفرسته ، زغوته و ماشوره با آن مترادفند. ( فرهنگ شعوری ) ( شرفنامه منیری ) :
از کاج خوردن آن سگ بی حمیت جهود
بی دوک پنبه گردن خود را بناغ کرد.
سوزنی ( از فرهنگ شعوری ).
حله بافان باغ می بافند
حله ها و پدید نیست بناغ.
مولوی ( از فرهنگ شعوری ).
مرغ مرده خشک و از زخم کلا
استخوانها زار گشته چون بناغ.
مولوی.
|| دبیر و منشی. ( آنندراج ) ( فرهنگ شعوری ) ( انجمن آرای ناصری ). دبیر و نویسنده و منشی. ( از ناظم الاطباء ). دبیر و نویسنده. ( برهان ) :
مرا بناغ تو دستینه ای نوشت چنان
که طیره گردد ارتنگ مانوی از وی.
منجیک ( از یادداشت مرحوم دهخدا ).
ضمیر من بود آن بلبلی که گاه بیان
به پیش او بود ابکم زبان تیز بناغ.
منصور شیرازی ( از فرهنگ شعوری ).
|| چون دو زن یک شوهر داشته باشند هر یک مر دیگری را بناغ باشد. ( برهان ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). دو تا زن هوو را گویند و آن رابناغ و بنانج هم گویند. ( فرهنگ شعوری ). وسنی. هم شوی. ( ناظم الاطباء ). بعربی ضرة. ( برهان ). || نوعی از سبزه. || چوب خشک. || تار عنکبوت. ( غیاث اللغات ) ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ فارسی

وسنی، هوو، دوزن که یک شوهرداشته باشند، هرکدام نسبت بدیگری بناغ خوانده میشود
( اسم ) دو زن که یک شوهر داشته باشند هر یک دیگری را بناغ است و سنی هم شوی .

فرهنگ معین

(بَ ) ( اِ. ) ۱ - تار ابریشم ، تار ریسمان . ۲ - ریسمان خام که دور دوک پیچند.
(بَ ) (اِ. ص . ) هوو، دو زن که یک شوهر داشته باشند.

فرهنگ عمید

نخی که با دوک ریسیده می شود.
نسبت دو زن که یک شوهر داشته باشند، وسنی، هوو.

پیشنهاد کاربران

بپرس