بمهر

لغت نامه دهخدا

بمهر. [ ب ِ م ُ ] ( ص مرکب ) بسته و مهرکرده. ( ناظم الاطباء ). ممهور : ملطفه به من داد بمهر و قصد شکار کردم. ( تاریخ بیهقی ).
اگرچه زر بمهر افزون عیارست
قراضه ریزه ها هم در شمارست.
نظامی.
- بمهر کردن ؛ مهر کردن. مهر نمودن. ممهور ساختن. بستن :
ایشان بنواله ای که خوردند
با من لب خود بمهر کردند.
نظامی.
- کیسه سربمهر ؛ کیسه مهرکرده شده. ( ناظم الاطباء ).
|| باکره. دوشیزه. دست نخورده :
از شمار تو... طرفه بمُهر است هنوز
وز شمار دگران چو درِ تیم دو دراست.
( لبیبی ).
سالی است که شد عروس و بیش است
با موجب شو بمُهر خویش است.
( نظامی ).

فرهنگ فارسی

بسته و مهر کرده ٠ ممهور ٠ یا مهر کردن چیزی را ٠

پیشنهاد کاربران

بپرس