|| رسا. ( غیاث )( آنندراج ). نیک. سخت. کامل. تمام : گفت این خواجه [ احمد ] در کار آمد بلیغ انتقام خواهد کشید. ( تاریخ بیهقی ). و شرایط را بپایان تمامی آورده چنانکه از آن بلیغتر نباشد و نیکوتر نتواند بود. ( تاریخ بیهقی ). عیب این قلعه آنست کی حصار بلیغ توان داد. ( فارسنامه ابن بلخی ص 156 ). موشان در بریدن شاخه ها جد بلیغ می نمایند. ( کلیله و دمنه ). در استکمال آلت و استدعای اعوان دولت جد بلیغ نمود. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 329 ). از سر بصیرت بر نوازغ نحل و بدائع ملل انکار بلیغ کردی. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 398 ). در اعتبارموازین و مکائل احتساب بلیغ می کرد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 439 ). تفحص اجرام و آثام ایشان به حضور خویشان و امرا تقدیم افتد و فراخور آن مالش بلیغ یابند. ( جهانگشای جوینی ). گفتم به علت آنکه شیخ اجلم بارها به ترک سماع فرموده است و موعظه های بلیغ گفته. ( گلستان ). یکی را از بزرگان در حق این طایفه حسن ظنی بلیغ بود و ادراری معین کرده. ( گلستان ). به عین عنایت نظرکرده و تحسین بلیغ فرموده. ( گلستان ).
که فکرش بلیغ است و رایش بلند
ولی در ره زهد و طامات و پند.
سعدی.
|| رسنده در علم به مرتبه کمال. ( غیاث ) ( آنندراج ).