درِ هدی نگشاید مگر کلید سخن
همو گشاید درهای آفت و بلوی.
ناصرخسرو.
سرور و راحت و نعمت نصیب جان تو بادهمیشه باد عدویت در آتش بلوی.
ادیب صابر.
|| دریافت چیزی و کشف آن. ( منتهی الارب ). || در تداول فارسی آشوب و غوغا و هنگامه و سرکشی. ( ناظم الاطباء ). شورش. بلوای عام. ( فرهنگ فارسی معین ).- عام البلوی ؛ رژی بلوای تنباکو. رژی. و رجوع به رژی شود.
بلوی. [ ب َ ل َ ] ( ص نسبی ) منسوب به بَلّی که قبیله ایست از قضاعة. ( از الانساب سمعانی ) ( منتهی الارب ).
بلوی. [ ] ( اِخ ) شهری از سند است از آن سوی رود مهران. جائی با نعمت بسیار و منبر در آنجا هست و جهازهای هندوستان بدین جا افتد. ( حدود العالم ).
بلوی. [ ب َ ل َ ] ( اِخ ) لقب زهیربن قیس ، از امیران و فرماندهان شجاع صدر اسلام است. و گویند او از صحابیان بود. در فتح مصلا حضور داشت و بسال 69 هَ. ق. حاکم برقة شد. بلوی بسال 76 هَ. ق. در جنگ با رومیان بقتل رسید. ( از الاعلام زرکلی ج 3 ص 87 ) بنقل از ابن الاثیر و النجوم الزاهرة و البیان المغرب.
بلوی. [ ب َ ل َ ] ( اِخ ) لقب عبدالرحمان بن عدیس بن عمرو، صحابی است. رجوع به عبدالرحمان ( ابن عدیس... ) شود.