نزد عاشق درد و غم حلوا بود
لیک حلوا بر خسان بلوا بود.
مولوی.
|| شورش. غوغا. هنگامه. ازدحام. || عدم انقیاد. سرکشی. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به بلوی شود.بلوا. [ ب ُل ْ ] ( اِ ) در لهجه خراسانیان امروز، بالوایه قدما است یعنی پرستو. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).