بلند پایه
/bolandpAye/
مترادف بلند پایه: بلندمرتبه، عالی مقام، والامقام
متضاد بلند پایه: دون پایه
معنی انگلیسی:
فرهنگ فارسی
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
۲. دارای فر و شکوه.
۳. برتر از دیگران.
مترادف ها
رشید، علیه، با صدای بلند، بلند، خوشحال، علوی، خشن، عالی، گزاف، مرتفع، زیاد، عالی مقام، عالیجناب، علی، متعال، بو گرفته، بلند پایه، رفیع، وافرگران، تند زیاد، با صدای زیر، اندکی فاسد
بزرگ، بلند، عالی، مرتفع، علی، ارجمند، بلند پایه، رفیع
عالی، عرشی، والا، بلند پایه، رفیع، برین
فارسی به عربی
پیشنهاد کاربران
مشرف
جلیل القدر
بلند قدر وبلند پایه در جدول=رفیع میشود. /ارمان عابد رشت
متعالی
پرمحل ؛ والامقام. بزرگ قدر :
دریغ آدمیزاده پرمحل
که باشد کالانعام بل هم اضل.
سعدی.
- عالی محل ؛ بلندپایه :
نگه کرد سلطان عالی محل
خودش در بلا دید و خر در وحل.
سعدی.
دریغ آدمیزاده پرمحل
که باشد کالانعام بل هم اضل.
سعدی.
- عالی محل ؛ بلندپایه :
نگه کرد سلطان عالی محل
خودش در بلا دید و خر در وحل.
سعدی.
فراپایه ؛ بلندپایه. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
چو آفتاب فروزان به تخت ملک بمان
چو آسمان فراپایه در زمانه بپای.
فرخی.
رجوع به فراز شود.
چو آفتاب فروزان به تخت ملک بمان
چو آسمان فراپایه در زمانه بپای.
فرخی.
رجوع به فراز شود.
فلک جناب . [ ف َ ل َ ج َ ] ( ص مرکب ) بلندپایه . والامقام . ( فرهنگ فارسی معین ) .
پایه ور. [ ی َ / ی ِ وَ ] ( ص مرکب ) بلندمرتبه. بلندرتبه. بلندمقام :
که گفتم من این نامه پایه ور
نکرد او بدین نامه من نظر.
( از هجونامه مجعول بنام فردوسی نسخه خطی کتابخانه مؤلف ) .
که گفتم من این نامه پایه ور
نکرد او بدین نامه من نظر.
( از هجونامه مجعول بنام فردوسی نسخه خطی کتابخانه مؤلف ) .
گران سایه. [ گ ِ ی َ / ی ِ ] ( ص مرکب ) کنایه از مردمی عالیرتبه و صاحب جاه و مرتبه. ( برهان ) ( انجمن آرا ) . گران پایه. ( آنندراج ) . ج ، گران سایگان :
ز پهلو برفتند پرمایگان
سپهبدسران و گران سایگان.
... [مشاهده متن کامل]
فردوسی.
چو دید آن دو مرد گران سایه را
به دانایی اندر سرمایه را.
فردوسی.
دو گرد دلیر گرانمایه را
سرافراز شیر گران سایه را.
فردوسی.
|| جاهل و متکبر. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ) :
نشسته به در [ فریدون ] بر گران سایگان
به پرده درون جای پرمایگان.
فردوسی.
|| خیلخانه دار. صاحب سپاه انبوه. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ) .
گران پایه. [ گ ِ ی َ / ی ِ ] ( ص مرکب ) گران قدر. بلندمرتبه. عالی مقام :
نشسته به در بر گران پایگان
به پرده درون جای پرمایگان.
فردوسی.
از ایشان هر آن کس که پرمایه بود
به گنج و به مردی گران پایه بود.
فردوسی.
ز پهلو برفتند پرمایگان
سپهبدسران و گران سایگان.
... [مشاهده متن کامل]
فردوسی.
چو دید آن دو مرد گران سایه را
به دانایی اندر سرمایه را.
فردوسی.
دو گرد دلیر گرانمایه را
سرافراز شیر گران سایه را.
فردوسی.
|| جاهل و متکبر. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ) :
نشسته به در [ فریدون ] بر گران سایگان
به پرده درون جای پرمایگان.
فردوسی.
|| خیلخانه دار. صاحب سپاه انبوه. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ) .
گران پایه. [ گ ِ ی َ / ی ِ ] ( ص مرکب ) گران قدر. بلندمرتبه. عالی مقام :
نشسته به در بر گران پایگان
به پرده درون جای پرمایگان.
فردوسی.
از ایشان هر آن کس که پرمایه بود
به گنج و به مردی گران پایه بود.
فردوسی.
فراپایه . [ ف َ ی َ / ی ِ ] ( ص مرکب ) بلندپایه : چو آفتاب فروزان به تخت ملک بمان چو آسمان فراپایه در زمانه بپای . فرخی . رجوع به فرا شود.
سامی
مایه ور
محترم. ارجمند. بزرگوار. گرانمایه. دارای عزت و عظمت. عالی مقام. بلندپایه :
چنین گفت کاین مایه ور پهلوان
بزرگ است و باداد و روشن روان.
فردوسی.
یکی مایه ور پور اسفندیار
که نوش آذرش خواندی شهریار.
... [مشاهده متن کامل]
فردوسی.
تویی مایه ور کدخدای سپاه
همی بر تو گردد همه رای شاه.
فردوسی.
چنین مایه ور با گهر شهریار
همی از تو کشتی کند خواستار.
فردوسی.
|| باشکوه. مجلل. عالی :
چنان چون ببایست بنواختشان
یکی مایه ور جایگه ساختشان.
فردوسی.
از این مایه ور جای و این فرهی
دل ما نبودی ز دانش تهی.
فردوسی.
چو پیش آمدش نصر بنواختش
یکی مایه ور پایگه ساختش.
فردوسی.
شتاب آمدش تا ببیند که شاه
چه کرد اندر آن مایه ور جایگاه.
فردوسی.
|| گرانبها. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
همان مایه ور تیغ الماس گون
که سلم آب دادش به زهر و به خون.
فردوسی.
بدان مایه ور نامدار افسرش
هم آنگه بیاراست فرخ سرش.
فردوسی.
ببوسید و بر سرش بنهاد تاج
بکرسی شد از مایه ور تخت عاج.
فردوسی.
محترم. ارجمند. بزرگوار. گرانمایه. دارای عزت و عظمت. عالی مقام. بلندپایه :
چنین گفت کاین مایه ور پهلوان
بزرگ است و باداد و روشن روان.
فردوسی.
یکی مایه ور پور اسفندیار
که نوش آذرش خواندی شهریار.
... [مشاهده متن کامل]
فردوسی.
تویی مایه ور کدخدای سپاه
همی بر تو گردد همه رای شاه.
فردوسی.
چنین مایه ور با گهر شهریار
همی از تو کشتی کند خواستار.
فردوسی.
|| باشکوه. مجلل. عالی :
چنان چون ببایست بنواختشان
یکی مایه ور جایگه ساختشان.
فردوسی.
از این مایه ور جای و این فرهی
دل ما نبودی ز دانش تهی.
فردوسی.
چو پیش آمدش نصر بنواختش
یکی مایه ور پایگه ساختش.
فردوسی.
شتاب آمدش تا ببیند که شاه
چه کرد اندر آن مایه ور جایگاه.
فردوسی.
|| گرانبها. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
همان مایه ور تیغ الماس گون
که سلم آب دادش به زهر و به خون.
فردوسی.
بدان مایه ور نامدار افسرش
هم آنگه بیاراست فرخ سرش.
فردوسی.
ببوسید و بر سرش بنهاد تاج
بکرسی شد از مایه ور تخت عاج.
فردوسی.
ورجاوند
علیه
عالی رتبه
متعال
مشرفان
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٨)