بلعم. [ ب َ ع َ ] ( اِخ ) بلعام. بلعم باعور. از زاهدان و درویشان مستجاب الدعوات بود که بر موسی ( ع ) بد دعا کرد. ( از غیاث ). و رجوع به بلعام و بلعم باعور شود :
شرف درعلم و فضلست ای پسرعالم شو و فاضل
به علم آور نسب مآور چو بی علمان سوی بلعم.
ناصرخسرو.
مرا عز و ذلی است در راه همت که پروای موسی و بلعم ندارم.
خاقانی.
گویند که خاقانی نَدْهد به خسان دل دل کو سگ کهف است به بلعم نفروشم.
خاقانی.
بلع ار نه دعای بلعمی بوددر صبح چرا دو دست بنمود.
نظامی.
صد هزار ابلیس و بلعم در جهان همچنین بوده ست پیدا و نهان.
مولوی.
بلعم. [ ب َ ع َ ] ( اِخ ) نام قبیله ایست و اصل آن بنوالعم باشد که مخفف شده است. ( منتهی الارب ).
بلعم. [ ب َ ع َ ] ( اِخ ) شهری است نواحی روم. ( از معجم البلدان ) ( مراصد ) ( منتهی الارب ). شهری است به آسیةالصغری و ابوالفضل محمد بلعمی از آنجاست. ( از یادداشت مرحوم دهخدا ). رجوع به ابوالفضل بلعمی و بلعمان شود.
بلعم. [ ب ُ ع ُ ] ( ع اِ ) راهگذر طعام در حلق. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). بلعوم. مری. مبلع. ج ، بَلاعم. ( اقرب الموارد ).