تو بدین کوتهی و مختصری
این همه کبر و ناز بلعجبی است
یک وجب نیستی و پنداری
کز سرت تا به آسمان وجبی است.
( ؟ )
- بلعجبی کردن ؛ مشعبدی کردن. شعبده بازی کردن : عشق چو آن حقه و آن مهره دید
بلعجبی کرد و بساطی کشید.
نظامی.
ای پسر خوش ترا که گفت که ناگاه بلعجبی کن ز گل برآر بنفشه.
رفیعالدین مرزبان پارسی.