بلعجبی

لغت نامه دهخدا

بلعجبی. [ ب ُ ع َ ج َ ] ( حامص مرکب ) شعبده. مشعبدی. بلعجب بازی : چنانکه عادت بلعجبی خوبان است در طارم فراز کرد. ( سندبادنامه ص 182 ). چاهی بدین عظمت و بلعجبی انباشتند و باطل کردند. ( المضاف الی بدایع الازمان ص 50 ).
تو بدین کوتهی و مختصری
این همه کبر و ناز بلعجبی است
یک وجب نیستی و پنداری
کز سرت تا به آسمان وجبی است.
( ؟ )
- بلعجبی کردن ؛ مشعبدی کردن. شعبده بازی کردن :
عشق چو آن حقه و آن مهره دید
بلعجبی کرد و بساطی کشید.
نظامی.
ای پسر خوش ترا که گفت که ناگاه
بلعجبی کن ز گل برآر بنفشه.
رفیعالدین مرزبان پارسی.

فرهنگ فارسی

شعبده ٠ مشعبدی ٠ بلعجب بازی : چنانکه عادت بلعجبی خوبانست در طارم فراز کرد ٠

پیشنهاد کاربران

بپرس