بلعته. [ ب َل ْ ل َ ت ُ هَُ ] ( ع جمله فعلی ) بلع کردم او را. آنرا فروبردم. ( فرهنگ فارسی معین ). - صیغه «بلعته ُ» ی آن را خواند ؛ آن را به حلق فروبرد. ( فرهنگ فارسی معین ). - || در تداول عامیانه ، آن را برخلاف حق تصرف کرد و بالا کشید. ( فرهنگ فارسی معین ).