بلبلک

لغت نامه دهخدا

بلبلک. [ ب ُ ب ُ ل َ ] ( اِ مصغر ) مصغر بلبل :
بر گل تو بلبلک مطربی آغاز کرد
خواند به الحان خوش نامه پازندو زند.
سوزنی.

گویش مازنی

/bel belek/ سوت سوتک & پروانه

پیشنهاد کاربران

در زبان بلوچی به هر نوع کوچک یک ( ک ) هدیه می دهند؛
درب یک دانه گندم بلبلک شاد سخن گشت،
مه گشاد و جان خود را ستین نوک و نان گشت،
سر بر افروزش زبان گشاد شکرپاشان،
درب آغوش پرور خوش آید این همین یک تکه نان،
...
[مشاهده متن کامل]

غم مکرد و صدا را بداد درب گشایش آسمان،
سپس بلبلک تاج سر خود کرد کمتر آسود نان،
بگشاد آسمان را ز زمین و اوج مکان،
خداوندش آهی مدید درب صدای بلبلک،
کنان بدادش راز را هم ز خود بر عطر سنبلک،
این همین عطر گُل است که بلبل هم خواهان سخن گشت،
شکر دانه داد و بر دُر و زَر اوج مکان گشت…

در گویش خراسانی بلبلک ( bolbolak ) به معنی پروانه است