هم از زهر من کس گزندی نبیند
من از زخم کس هم بلایی نبینم.
خاقانی.
زبس بلا که بدیدم چنان شدم به مثل که گر سعادت بینم گمان برم که بلاست.
مسعودسعد.
ضرورتست بلا دیدن و جفا بردن ز دست آنکه ندارد به حسن همتایی.
سعدی.
صبر قفا خورد و به راهی گریخت عقل بلا دید و به کنجی نشست.
سعدی.
|| به مصیبت دچار شدن. ( فرهنگ فارسی معین ).