بلا خاستن

لغت نامه دهخدا

بلا خاستن. [ ب َ ت َ ] ( مص مرکب ) بلا خیزیدن. بپاخاستن بلا. بپا شدن فتنه. متولد شدن شر و فتنه : ایمن چون توان بود بر منوچهر که چون این عهد نزدیک وی برسد و به توقیع خداوند آراسته گشته تقربی کند و به نزدیک سلطان محمود فرستد و از آن بلایی خیزد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 131 ).

فرهنگ فارسی

خیزیدن ٠ بپا خاستن بلا ٠ بپا شدن فتنه ٠ متولد شدن شر و فتنه : و ایمن چون توان بود بر منوچهر که چون این عهد نزدیک وی برسد و به توقیع خداوند آراسته گشته تقربی کند و به نزدیک سلطان محمود فرستد و از آن بلایی خیزد ٠

پیشنهاد کاربران

بپرس