بقیت

/baqiyyat/

لغت نامه دهخدا

بقیت. [ ب َ قی ی َ ] ( از ع ، اِ ) باقی و باقی مانده از هر چیزی. ( ناظم الاطباء ). بقیه. مابقی. تتمه. قسمت واپسین : و مرا با این خواجه صحبت در بقیت سنه احدی وعشرین و اربع مائه افتاد. ( تاریخ بیهقی ). خرچنگ... بنزدیک بقیت ماهیان آمد. ( کلیله و دمنه ). هنوز از گل بوستان بقیتی مانده بود. ( گلستان ). گفتم بقیت عمرش نمانده بود. ( گلستان ). بقیت عمر فرش هوس درنوردم. ( گلستان ). || بازمانده و بجای مانده : بقیه سپاه ، باز مانده سپاه و بجای مانده آنها. ( ناظم الاطباء ). || بمجاز، بهترین و عالیترین : و بی بلار وزیر که بقیت کفات عالم و دهات بنی آدم است... ( کلیله چ مینوی ص 357 ). و رجوع به بقیة شود.

بقیة. [ ب َ قی ی َ ] ( ع اِ ) مانده ، یقال : بقی من الشی بقیة. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ). مانده. ( آنندراج ). بازمانده. ج ، بقایا. ( مهذب الاسماء ). بقیه چیزی از جنس آن است چنانکه گفته نمیشود: ان زیداً بقیة اخیه. ( از اقرب الموارد ).
- بقیةالسیف ؛ لشکری که بعد از هزیمت باقی مانده باشد. مجازاً در باقی مانده هر چیز استعمال میشود. ( فرهنگ نظام ). بقیةالسیوف ، لشکری که بعد هزیمت باقی ماند. ( از آنندراج ).
- بقیةالعمر ؛ باقی مانده حیات : و بدست این مطرب توبه کردم که بقیةالعمر گرد سماع نگردم. ( گلستان ). و رجوع به بقیة شود.
|| زیست و زندگانی. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || رعایت و رحمت. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || اصلاح میان قومی. || فهم و درایت ، یقال : اولوا بقیة ینهون عن الفساد. || بقیةاﷲ خیراً؛ ای طاعة اﷲ و انتظار ثوابه او الحالة الباقیة لکم من الخیر اوما ابقی لکم من الحلال. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) ( از آنندراج ). || مثل است بر جودت و فضل ، یقال : فلان بقیة القوم ؛ یعنی : از برگزیدگان و بهترین ایشان است. و منه قولهم : فی الزوایا خبایا و فی الرجال بقایا. ( از اقرب الموارد ). و رجوع به بقیت و بقیه شود.

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱- ( اسم ) ۱- باقی باقی مانده بازمانده مانده بجا مانده . ۲- دنباله ادامه . ۳- آن بعد که هیچ پرده در بین نداشته باشد مقابل طنینی مجنب .

پیشنهاد کاربران

بپرس