بقبقه

لغت نامه دهخدا

( بقبقة ) بقبقة. [ ب َ ب َ ق َ ] ( ع اِ ) بانگ کوزه در آب و مانند آن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ) ( آنندراج ). || آوازه و شهرت کاذب : و می آمد که بگو وی را که روی زمین پر بقبقه و نام و بانگ خویش کردی من این بقبقه ترا قبول نکنم. ( کیمیای سعادت ). || مایعی که بجوش آید. جوشانده. ( دزی ج 1ص 102 ). || بغبغو. صوت کبوتر :
کان قحبه را ز قبقبه بوق کام...
اندرفتد چو حلق کبوتر به بقبقه.
سوزنی.

بقبقة. [ ب َ ب َ ق َ ] ( ع مص ) پریشان گفتن و طول دادن سخن را. ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ). پرحرفی کردن. وراجی کردن. ( دزی ج 1 ص 102 ). || پراکنده ساختن مال را. ( از منتهی الارب ). || بانگ کردن کوزه و جز آن در آب.( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). بانگ بق بق کردن کوزه در آب. ( از اقرب الموارد ). بانگ کردن کوزه چون آب در وی شود. ( تاج المصادر بیهقی ).

پیشنهاد کاربران

بپرس