بدور حسن تو پرسند گر ز مردم راست
ز صد هزار نگوید یکی دلم برجاست.
( از صبح گلشن ).
بکشتگان ره عشق بی خبر مگذرکه جسم اگرچه خموش است جانشان گویاست.
( از قاموس الاعلام ترکی ).
بقایی.[ ب َ ] ( اِخ ) محمد حسین خلف یادگار بیگ حالتی. از فضلاء شعرا بود و بناگاه جنونی بر او رسید که پدر خود را مسموم ساخت و بقصاص جان خود نیز باخت. از اوست :
دل زارم عبیر رحمت جاوید می سازد
بمن از ناز افشاند اگر آن گرد دامان را.
( از صبح گلشن ).
بقایی. [ ب َ ] ( اِخ ) معروف به مولانا بقایی کمانگر. از اوست :
لب بدندان چه گزی از پی خاموشی من
ناله ام را چو سبب آن لب و دندان شده است.
( از صبح گلشن ).
تا بزلف تو سر درآوردم سر بدیوانگی برآوردم.
( از مجالس النفایس ).
و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود.بقایی. [ ب َ ] ( اِخ ) میرابوالبقا، از قصبه تفرش است. مردی است خوش رفتار ومؤدب و شوخ طبع، خالی از نفاق و دورویی. از اوست :
نسیم صبح چو بویی ز زلف یار گرفت
جهان ز نکهت او بوی نوبهار گرفت.
رجوع به تذکره مجمعالخواص شود.