بفخم

لغت نامه دهخدا

بفخم. [ ب َ خ َ ] ( ص ) بمعنی بسیار باشد. ( برهان ). بسیار و فراوان. ( ناظم الاطباء ) . بسیار. ( صحاح الفرس ) ( لغت فرس اسدی ) ( رشیدی ) ( انجمن آرا ) ( سروری ) ( آنندراج ) ( اوبهی ). بسیار و خیلی. ( فرهنگ نظام ). زیاد. کثیر. رجوع به فخم شود :
بدان ماند بنفشه بر لب جوی
که بر آتش زنی گوگرد بفخم.
منجیک ( از صحاح الفرس و لغت فرس اسدی و دیگران ).
گه مناظره با کوه اگر سخن رانی
ز اعتراض تو بفخم شود معید صدا.
کمال اسماعیل ( از رشیدی ) ( جهانگیری و دیگران ).
|| پارچه جامه را نیز گویند که بر سر چوب درازی ببندند و هرگاه نثار بپاشند نثارچینان بدان از هوانثار بربایند. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). ابزاری بود که نثارچینان بر چوبها دارند تا نثار بر آن بربایند. ( صحاح الفرس ). پارچه ای که بر چوب درازی برای چیدن نثار بندند فخم است نه بفخم چه بای زایده است و ایشان از اصل کلمه پنداشته اند. ( رشیدی ) ( از فرهنگ نظام ) ( انجمن آرا ) ( از آنندراج ) . پارچه ای است که بر دو سرش چوب بندند و از هوا نثار ربایند. ( حاشیه فرهنگ اسدی خطی نخجوانی ) :
از گهر گرد کردن بفخم
نه شکر چید هیچکس نه درم .
عنصری ( از صحاح الفرس ) ( از لغت فرس اسدی ص 338 ).

فرهنگ معین

(بَ یا بِ خَ ) (ق . ) فراوان ، زیاد، بسیار. بفجم و فخم ، پخم نیز گفته اند.

فرهنگ عمید

۱. بسیار، زیاد، فراوان: بدان ماند بنفشه بر لب جوی / که بر آتش نهی گوگرد بفخم (منجیک: شاعران بی دیوان: ۲۴۳ ).
۲. (اسم ) پارچه ای که نثارچینان با آن نثار جمع کنند: از گهر گرد کردن بفخم / نه شکر چید هیچ کس نه درم (عنصری: ۳۶۸ ).

پیشنهاد کاربران

بپرس