بغند

لغت نامه دهخدا

بغند. [ ب َ غ َ ] ( اِ ) پوستی است غیر کیمخت که آنرا غرغن خوانند و کفش از آن دوزند. ( برهان ) ( مؤید الفضلاء ). پوست غیر کیمخت که غرغن و غرغند نیز گویند. ( از انجمن آرا ) ( از آنندراج ) ( از فرهنگ نظام ) ( جهانگیری ) ( رشیدی ). غرغن که پوستی غیر کیمخت بود و از آن کفش دوزند. ( ناظم الاطباء ). کناره های کیمخت که غرغن نیز گویند. ( سروری ) :
در حمله از تکاور دشمن جدا کند
کیمخت را بناچخ شش مهره از بغند.
سوزنی ( از جهانگیری ) ( از رشیدی ).
روز هیجا از سر چابک سواری بردری
از فرخش و ران اسب خصم کیمخت و بغند
سوزنی ( از سروری و رشیدی ) ( فرهنگ نظام ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ).
|| پرسش و سؤال. || رودخانه. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ معین

(بَ غَ ) ( اِ. ) چرم ، پوست حیوان .

فرهنگ عمید

چرم، پوست حیوان، غرغن، غرغند: روز هیجا از سر چابک سواری بردری / از برخش و ران اسب خصم کیمخت و بغند (سوزنی: مجمع الفرس: بغند ).

پیشنهاد کاربران

بپرس