بغطاق. [ ب َ ] ( اِ ) بغتاق. کلاه و فرجی را گویند. ( برهان ) ( از آنندراج ). دستار و عمامه و فرجی. ( ناظم الاطباء ) : و علی رأسها البغطاق و هو اقروف مرصع بالجوهر و فی اعلاه ریش الطواویس. ( ابن بطوطه ). و علی رأس الخاتون البغطاق و هو مثل التاج الصغیر مکلل بالجواهر و باعلاها ریش الطواویس. ( ابن بطوطه ). || بغچه پوشاک بستن. ( فرهنگ نظام ) :
اگر نه ترک فلک پیش تو کمر بندد
قضا بجای کله بر سرش نهد بغطاق.
سلمان ( از فرهنگ نظام ).
معنی مذکور لفظ را از فرهنگ ترکی ( فرهنگ اظفری ) نقل نمودم لیکن جمعی از لغت نویسان فارسی معنی آنرا کلاه نوشته و شعر فوق و این شعر عصاء در مهر و مشتری را سند آوردند : چون سروش یافت از بالا بغلطاق
بفرقش سرفرازی کرد بغطاق.
چون نسخه مهر و مشتری نزد من موجود نیست نمیدانم شعر مذکور در وصف عاشق نوشته شده یا در وصف معشوقه. در صورت دوم همان معنی فرهنگ ترکی درست است و در صورت اول معنی فرهنگ نویسان فارسی. احتمال میرود فارسی گویان لفظ ترکی را در غیر معنی خودش استعمال کرده باشند لیکن بعید است.اگرچه حرف طاء در بغطاق عربی است لیکن همین طور نوشته میشود و باید با تاء منقوطه ( بغتاق ) هم صحیح باشد. ( فرهنگ نظام ).