بغتاق

لغت نامه دهخدا

بغتاق. [ ب َ ] ( اِ ) بغطاق. بغلتاق. بغلطاق. کلاه را گویند. ( برهان ) ( آنندراج ) ( از رشیدی ) ( از ناظم الاطباء ) ( مؤید الفضلاء ). کلاه زردوزی. ( سروری از حسین وفایی ) :
ترک من خاقان نگر در حلقه عشاق او
ماه من خورشید بین درسایه بغتاق او.
خواجوی کرمانی ( از سروری ).
بفرقش سرفرازی کرد بغطاق.
محمد عیار ( از رشیدی ).
|| و بمعنی فرجی هم گفته اند،و به این معنی بجای فوقانی طای حطی هم آمده است. ( برهان ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) ( از سروری ). فرجی را گویند. ( مؤید الفضلاء ) :
اگر نه ترک فلک بهر او کمر بندد
بجای جامه بدوشش همی نهد بغتاق.
سلمان ( از شعوری ).
|| بغل بند مخصوص ایرانیها. ( شعوری ج 1 ورق 171 ). || بمعنی زیوری نیز آورده اند. || بمعنی جامه ای نیز آورده اند. ( سروری ). || بندی که بچه ها را بگهواره می پیچند که باغربند گویند. ( شعوری ج 1 ورق 171 ).

پیشنهاد کاربران

بپرس