تو مرا مانی بعینه من ترا مانم همی
دشمن خویشیم هر دو دوستدار انجمن.
منوچهری.
چون چین گریبان عروسان بعینه کز رشته زر دوخته برگ گل تربر.
سوزنی.
بعینه مثل آن حریص محروم است که بازمی نشناسد ز فربهی آماس.
سوزنی.
ذره چه سایه داردآن سایه ام بعینه زرین رسن فرو کن وز چه مرا برآور.
خاقانی.
جهان پیمانه را ماند بعینه که چون پر شد تهی گردد به هر بار.
خاقانی.
بعینه گفت کاین شکل جهانتاب سواری بود کان شب دید در خواب.
نظامی.
بعینه درو صورت خویش دیدولایت بدست بداندیش دید.
نظامی.
بعینه ز هر سو که برداشتندنمایش یکی بود بگذاشتند.
نظامی.
خجسته کاغذی بگرفت در دست بعینه صورت خسرو در او بست.
نظامی.
مثال نرگس رعنا بعینه گویی که در چمن بتماشای لاله و نسرین.
سلمان ساوجی.
عروس غنچه رسید از حرم بطالع سعدبعینه دل و دین می برد بوجه حسن.
حافظ.
هزار طعنه ز کج فطرتان کشی تو مسیح بعینه رقم انتخاب را مانی.
مسیح کاشی ( از آنندراج ).
این جبه سفیدان که سراپای یخ انددر مزرع کائنات بی پر ملخ اند
از حله نشینی همه سرمست غرور
این قوم بعینه کمانهای شخ اند.
ملاطاهر فریدون ( از آنندراج ).