گفتی که شاه زنگ یکی سبز چادری
بر دختران خویش بعمدا بگسترید.
بشار مرغزی.
دزدیده بعمدا سوی من یک دو نظر کردجان و دل من برد بدان یک دو نظر بر.
سوزنی.
گرددزمین ز جرعه چنان مست کز درون هر گنج زر که داشت بعمدا برافکند.
خاقانی.
بعمدا زیوری بربستش آن ماه عروسانه فرستادش بر شاه.
نظامی.