پس ز حق امر آید از اقلیم نور
که بگوئیدش که ای بطال عور.
( مثنوی ).
مرا بصحبت ایشان امید بسیار است که مایه داران رحمت کنند بر بطال .
سعدی.
گویند سعدیا به چه بطال مانده ای ؟سختی مبر که وجه کفافت معین است.
سعدی ( صاحبیه ).
|| دلاور. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ). شخص بسیار دلیر. ( فرهنگ نظام ). بغایت دلیر. ( غیاث ) ( آنندراج ). زورمند. پهلوان : سلطان ملکشاه... که پادشاه بود همت او بر کشتی گرفتن و مشت زدن و تربیت بطالان... مقصور. ( المضاف الی بدایع الازمان ص 29 ). به آورد ایشان رو آورده با ابطال بطال خویش... ( دره نادره چ 1341 هَ. ش. انجمن آثار ملی ص 514 ). || دروغ گو. ( غیاث ) ( آنندراج ): حدیث عشق از آن بطال منیوش
که در سختی کند یاری فراموش.
( گلستان ).
بطال. [ ب َطْ طا ] ( اِخ ) ابو محمد. یکی از سرداران شجاع شام بروزگار امویان بود. چندین نبرد با رومیان کرد و بر ایشان غلبه یافت. عامه درباره وی افسانه هایی نقل کنند. که در الف لیلة ( قصه ذات الهمه ) آمده است. «کارنا» خاورشناس درباره شخصیت وی تألیفی دارد. و رجوع به تاریخ الخلفا ص 164 و لغات تاریخیه و جغرافیه ترکی ج 2 شود.
بطال. [ ب َطْ طا ] ( اِخ ) عبداﷲبن عبدالواحدبن محمدبن عبدالرحمن بن معاویةبن حدیج. یکی از والیان اسکندریه بود و در فتنه اندلسیان و صوفیان در آنشهر بسال 199 هَ. ق. کشته شده. ( از اعلام زرکلی ذیل عبداﷲ ).
بطال. [ ب َطْ طا ] ( اِخ )محمدبن احمدبن محمد رکسی تیمی نحوی ملقب به بطال. او راست : المستعذب فی شرح عذب المهذب. اربعین فی لفظ الاربعین. اربعین فی اذکار المساء و الصباح. وی بسال ششصد و سی و اندی درگذشت. ( از روضات الجنات ص 724 ).