نجهد از برتیغت نه غضنفر نه پلنگ
ندمد از کف رادت نه بضاعت نه جهاز.
منوچهری.
در عیان عنبر فشاند در نهان لؤلؤ خوردعنبر است او را بضاعت لؤلؤ است او را جهاز.
منوچهری.
جهان را عقل راه کاروان دیدبضاعتهاش خوان استخوان دید.
مسعودسعد.
تا من دستور دولت ابوالقاسم... و زیف این بضاعت پیش امیر به امیری بر کار کنم. ( ترجمه تاریخ یمینی ).شرم آید از بضاعت بی قیمتم ولی
در شهر آبگینه فروش است و گوهری.
سعدی.
بضاعت نیاوردم الا امیدخدایا ز عفوم مکن ناامید.
سعدی.
از تن بیدل طاعت نیاید و پوست بی مغز بضاعت را نشاید.( سعدی ).... همه شب نیارامید از سخنهای با خشونت گفتن که فلان انبارم بترکستان است و فلان بضاعت بهندوستان. ( گلستان ).با آنکه بضاعتی ندارم
سرمایه طاعتی ندارم.
( گلستان ).
... همچنین مجلس وعظ چو کلبه بزاز است آنجا تا نقدی ندهی بضاعتی نستانی و اینجا تا ارادتی نیاری سعادتی نبری. ( گلستان ). عابدان جزای طاعت خواهند و بازرگانان بهای بضاعت. ( گلستان ).- با بضاعت ؛ ثروتمند. مالدار. چیزدار بامکنت. سرمایه دار. ضد بی بضاعت.
- بضاعت مزجات ؛ سرمایه اندک. سرمایه کم :
یا ایها العزیز بخوان در سجود شکر
جان برفشان بضاعت مزجات کهتری.
خاقانی.
اگر در سیاقت سخن دلیری کنم شوخی کرده باشم و بضاعت مزجات بحضرت عزیز آورده.( گلستان ).
ما را بجز تو در همه عالم عزیز نیست گر رد کنی بضاعت مزجات ور قبول.
سعدی ( طیبات ).
و رجوع به بضاعة و بضاعات مزجات شود.- بی بضاعت ؛ پریشان. فقیر. محتاج. ( ناظم الاطباء ). بیمایه. کم مایه. اندک مایه. کم سرمایه. بی چیز.ضد با بضاعت : فلانی آدم بی بضاعتی است. ( فرهنگ نظام ).
ز لطفت همین چشم داریم نیز
برین بی بضاعت ببخش ای عزیز.
سعدی ( بوستان ).
بیشتر بخوانید ...