بض

لغت نامه دهخدا

بض. [ ب َض ض ] ( ع مص ) بض ماء؛ اندک اندک روان شدن آب. بضوض. بضیض. ( منتهی الارب ). و فی المثل مایبض حجره ؛ یعنی نمیتراود سنگ او. یضرب للبخیل. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). رفتن آب اندک اندک. ( زوزنی ). و رجوع به بضوض و بضیض شود. || ابریشم رود جامه ساز کردن تا بنوازد، یقال : بض اوتاره. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). بض اوتار عود؛حرکت کردن آنها تا برای نواختن آماده شود. جوهری چنین آورده و از ابن خالویه بظ، روایت شده است. ( از اقرب الموارد ). || اندک عطا کردن کسی را؛ بض له. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). || بض چشم ؛ اشک ریختن آن. ( از اقرب الموارد ).

بض. [ ب ِض ض ] ( ع اِ ) مِض بمعنی گفت بلب چیزی شبیه به لا ( نه ) در حالی که سؤال کننده طمع در جواب دارد،یقال : ما علمک اهلک الامضاً و بضاً و بیضاً و میضا ( بکسرهن )؛ نیاموختند ترا اهل تو مگر آنکه اگر کسی از تو سؤال کند بکام و زبان آوازی برآری و جواب صاف آن از لا و نعم نگویی. ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ).

بض. [ ب َض ض ] ( ع ص ، اِ ) مرد تنگ پوست آگنده گوشت. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). || شیر ترش. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). ماست. جغرات. صَقرَه. ( یادداشت مؤلف ). || عطیه اندک. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ).

فرهنگ فارسی

مرد تنگ پوست آگنده گوشت ٠ یا شیر ترش ٠ ماست ٠ جغرات ٠ صقره یا عطی. اندک ٠

پیشنهاد کاربران

بپرس