چو فضل میرابوالفضل بر همه ملکان
چو فضل گوهر یاقوت بر نبهره بشیز
رودکی ( از صحاح الفرس ).
بشیزی به از شهریاری چنین که نه کیش دارد نه آیین و دین.
فردوسی ( از صحاح الفرس ).
همی تا بود جان توان یافت چیزچو جان شد نیرزد جهان یک بشیز.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
راضیم گر مرا بهر دیناربدهد روزگار نیم بشیز.
مسعودسعد.
روز وشب است سیم سیاه و زر سپیدبیرون از این دو عمر ترا یک بشیز نیست.
خاقانی.
از حیاتش رمقی مانده برگ درختان خوردن گرفت... سر در بیابان نهاد... تاتشنه و بی طاقت بچاهی برسید قومی برو گرد آمده هر شربتی به بشیزی همی آشامیدند. ( گلستان ).چنان روزگارش بکنجی نشاند
که بر یک بشیزش تصرف نماند.
سعدی ( بوستان ).
مزن جان من آب زر بر بشیزکه صراف دانا نگیرد بچیز.
سعدی ( بوستان ).
بچشم اندرش قدر چیزی نبودولیکن بدستش بشیزی نبود.
سعدی.
وگر یک بشیز آورد سر مپیچ گران است اگر راست پرسی بهیچ.
سعدی ( بوستان ).
|| مطهر. || ظرف آبی که از چرم ساخته باشند. ( ناظم الاطباء ).