بشکوهیدن

لغت نامه دهخدا

بشکوهیدن. [ ب ِ دَ ] ( مص ) شکوهیدن. ترسیدن. وحشت کردن : پس چندان خلق بر فجاة گرد آمدند که خالد [ بن ولید ] از او بشکوهید. ( ترجمه طبری بلعمی ). خوارزمشاه چون لشکر سلطانی بدید اول بشکوهید که علی تکین تعبیه است. ( تاریخ بیهقی ). و قوم محمودی از این فروگرفتن علی نیک بشکوهیدند. ( تاریخ بیهقی ).
شحنه ای از موم اگر مهری نهد
پهلوانان را از آن دل بشکهد.
( مثنوی ).
و رجوع به شکوهیدن شود.

فرهنگ فارسی

شکوهیدن . ترسیدن . وحشت کردن .

پیشنهاد کاربران

بپرس