بشکوهیدن

لغت نامه دهخدا

بشکوهیدن. [ ب ِ دَ ] ( مص ) شکوهیدن. ترسیدن. وحشت کردن : پس چندان خلق بر فجاة گرد آمدند که خالد [ بن ولید ] از او بشکوهید. ( ترجمه طبری بلعمی ). خوارزمشاه چون لشکر سلطانی بدید اول بشکوهید که علی تکین تعبیه است. ( تاریخ بیهقی ). و قوم محمودی از این فروگرفتن علی نیک بشکوهیدند. ( تاریخ بیهقی ).
شحنه ای از موم اگر مهری نهد
پهلوانان را از آن دل بشکهد.
( مثنوی ).
و رجوع به شکوهیدن شود.

فرهنگ فارسی

شکوهیدن . ترسیدن . وحشت کردن .

پیشنهاد کاربران

چون ابراهیم آن بدید از وی بشکوهید از برای عیال خویش ساره که او سخت نیکوروی بود.
قصص الانبیا؛ نوشته ی ابواسحاق ابراهیم بن منصور ابن خلف النیسابوری؛ به اهتمام حبیب یغمایی؛ شرکت انتشارات علمی و فرهنگی؛ ( ۱۳۸۲ ) ؛ صفحه ی ۶۰

بپرس