بشکوخیدن

لغت نامه دهخدا

بشکوخیدن. [ ب ِ دَ ] ( مص ) آشکوخیدن. کسی را که پای بچیزی اوفتد و بسر اندر آید و پس به انگشت بایستد و نیفتد گویند فلان بشکوخید. ( از حاشیه فرهنگ اسدی خطی نخجوانی ). بسر درآمدن باشد چنانکه کسی که پاش به چیزی برآید و بسر درآید گویند بشکوخید. ( معیار جمالی : شکوخ ). و رجوع به آشکوخیدن و شکوخیدن شود :
ظلم از نهیب شاه چنان سخت میدوید
کاندر عدم فتاده شکوخیده ازکلوخ.
شمس فخری.

پیشنهاد کاربران

بپرس