بشکستن

لغت نامه دهخدا

بشکستن. [ ب ِ ک َ ت َ ] ( مص ) شکستن و خاموش کردن. ( ناظم الاطباء ). مغلوب کردن. غالب شدن. شکست دادن. کسر.رجوع به شکستن و شعوری ج 1 ورق 207 شود :
اجزاء پیاله ای که درهم پیوست
بشکستن آن روا نمیدارد مست.
خیام.
کشتن و مردن که بر نقش تن است
چون انار و سیب را بشکستن است.
مولوی.

فرهنگ عمید

= شکستن

گویش مازنی

/beshkesten/ شکستن

پیشنهاد کاربران

بپرس