جهانا ندانم چرا پروری
چو پرورده خویش را بشکری.
فردوسی.
بفرمود تا پیش دریا برندمگر مرغ و ماهی ورا بشکرند.
فردوسی.
|| به مجاز از پای درآوردن. درهم شکستن : شیر گوزن و غرم را نشکرد
چونانکه تو اعدات را بشکری.
دقیقی.
پدرت آنکه شیر ژیان بشکردبگردون گردان همی ننگرد.
فردوسی.
چو بسیار شدگفتها می خوریم بمی جان اندوه را بشکریم.
فردوسی.
بزرگی بفرجام هم بگذردشکار است و مرگش همی بشکرد.
فردوسی.
کس از گردش آسمان نگذردوگر برزمین پیل را بشکرد.
فردوسی.
رمد شیر از او هر کجابگذردبه یک زخم پیل ژیان بشکرد.
اسدی.
- آستین بشکردن ؛ کنایه از بر زدن. بالا زدن آستین : آستین بشکرده ای برکشتنم
طبل خود در زیر دامن میزنی.
انوری.
و رجوع به شکردن شود.