بشنجه. [ ب ِ ش َ / ش ِ ج َ / ج ِ ] ( اِ ) پشنجه. افزاری باشد که جولاهکان بدان آهار بر تانه مالند و آن دسته گیاهی بود که مانندجاروب برهم بسته باشند. ( برهان ) ( از جهانگیری ) ( از ناظم الاطباء ) ( از فرهنگ نظام ). دست افزار جولاهان که بدان آهار بر تار کشند. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 196 و 209 و پشنجه شود :
بشنجه روی و ازرق چشم و اشقر
سر او را خم گل نی خم زر .نظامی ( از آنندراج ) ( از فرهنگ نظام ).
تار و پود مراد من نشود
تافته بی بشنجه لطفت.
قریعالدهر ( از فرهنگ نظام ) ( از انجمن آرا ) ( آنندراج ).
|| آهاری باشد که بر تانه مالند. ( از برهان ) ( از جهانگیری ) ( ناظم الاطباء ) ( از رشیدی ) ( از آنندراج ) ( از فرهنگ نظام ).