بشمه


معنی انگلیسی:
jack frost

لغت نامه دهخدا

بشمه. [ ب َ م َ / م ِ ] ( اِ ) بشم. بشیمه. پوستی که هنوز آنرا دباغت نکرده باشند. ( برهان ) ( از جهانگیری ) ( ناظم الاطباء ) ( از آنندراج ). پوست خام که آنرا سیرم گویند. ( سروری ) ( شعوری ج 1 ورق 196 ). پوست خام پیراسته. [ ظ. نه پیراسته ] که آنرا سیرم نیز گویند. ( شرفنامه منیری ). پوست دباغت نشده. ( فرهنگ نظام ). و رجوع به بشیمه شود. || دانه ای باشد سیاه مانند عدس که در داروهای چشم بکار برند و بعضی گویند به این معنی عربی است. ( برهان ) ( از ناظم الاطباء ) ( از جهانگیری ) ( از آنندراج ). چشمک. ( جهانگیری ) ( ابن بیطار ) جاکسو. ( جهانگیری ) ( ابن بیطار ). کحل السودان. ( ابن بیطار ). حبةالسوداء. ( ابن بیطار ). زینه المکحلة. ( ابن بیطار ). تشمیزج. دانه ای است دوایی بر هیئت عدس سیاه رنگ و براق ، در علاج چشم بکار میرود و نامهای دیگرش چشمیز و چشمیزک و چشخام و چاگسو است. در این صورت عربی است نه فارسی. ( فرهنگ نظام ). رجوع به ابن بیطار، تحفه حکیم مؤمن ، تذکره داود ضریر انطاکی ص 78 و بشم شود.

فرهنگ معین

(بَ مِ ) ( اِ. ) پوست دباغی نشده .

پیشنهاد کاربران

بپرس