بشق

لغت نامه دهخدا

بشق. [ ب َ ] ( ع مص ) زدن به عصا کسی را. ( از اقرب الموارد ). کسی را بچوبدستی زدن. ( از منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || تیز نگریستن کسی. || بشق المسافر و منع الطریق ؛ بازماند یا بند گردید یا ملول شد یا عاجز گردید از سفراز بسیاری باران چنانکه باشه از پریدن یا شکار کردن در باران عاجز ماند. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). || ( اِ ) پیکان. ( مؤید الفضلاء ).

بشق. [ ب َ ش ِ] ( ع ص ) رجل بشق ؛ مردی که اگر در کاری وارد شود نتواند از آن خلاصی یابد. ( از ذیل اقرب الموارد: بنقل ازلسان العرب ). و رجوع به نشوء اللغه ص 24 و 25 شود.

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] ریشه کلمه:
ب (۲۶۴۹ بار)
شقق (۲۸ بار)

«شِقّ» از مادّه «مشقت» است، ولی بعضی از مفسران احتمال داده اند که به معنای شکافتن و نصف کردن باشد، یعنی شما نمی توانید خودتان این بارها را بر دوش کشیده و به مقصد برسانید مگر این که نیمی از قوت شما از میان برود و به اصطلاح نیم جان شوید.

پیشنهاد کاربران

بپرس