بشع
لغت نامه دهخدا
- رجل بشع الخلق والمنظر ؛ مرد زشتی که در دیدگان خوش نیاید.
- رجل بشع الوجه ؛ ترشروی ، عبوس. ( از اقرب الموارد ).
|| ترشروی ، چین بجبین. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ).
بشع. [ ب َ ] ( ع مص ) بَشِع شدن طعام ؛ گلوگیر شدن طعام. ( تاج المصادر ) ( از اقرب الموارد ). || ناخوش شدن مرد از خوردن طعام بدمزه. || بد بوی دهن گردیدن از ناکردن خلال و مسواک. || لبریز آب گردیدن وادی. ( از منتهی الارب ). تنگ شدن وادی. بسبب آب و مردم و بدشمردن اقامت درآن. ( از اقرب الموارد ). || عاجز و تنگ شدن کسی به کاری. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || دِبش ( از دزی ج 1 ص 89 ).
فرهنگ فارسی
پیشنهاد کاربران
بشع:[ اصطلاح طب سنتی ]به معنی بدمزه است و هر چه را طعم مرکب از مرارت و قبض باشد به این اسم خوانند.