بسیل

لغت نامه دهخدا

بسیل. [ ب َ ] ( ع ص ) بَسِل ؛ بمعنی شجاع و دلیر. ج ، بُسَلاء. ( از منتهی الارب ). رجوع به بسل و باسل شود. || زشت و ترشروی از خشم یا شجاعت. ( آنندراج ). ترشروی از خشم یا از شجاعت. ( ناظم الاطباء ). || ( اِ ) باقی شراب که شب در آوند مانده باشد. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). || مرد کریه منظرزشت روی. ( ناظم الاطباء ). کریه چهره و بدمنظر. ( از اقرب الموارد ). || حرام. ( از اقرب الموارد ).

بسیل. [ ب َ ] ( اِخ ) نام والد خلف قریشی ادیب که از اهل اندلس بود. ( منتهی الارب ). خلف بن بسیل ، از علمای اندلس است. ( ناظم الاطباء ).

بسیل. [ ب َ ] ( اِ ) بسیلة. بِسِلاّ. بِسِلّة. بسیم. ( دزی ج 1 ص 87 ). جلبان. ( منتهی الارب ). دانه خلر. ( منتهی الارب ). معرب یونانی بسی لیوم . اسفرزه. ( فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به تاریخ الحکماء قفطی ص 39 س 7 شود.

بسیل. [ ب َ] ( اِخ ) نام دهی است. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ).

بسیل. [ ب َ ] ( اِخ ) بسیل الرومی الترجمان ، از حواشی هارون الرشید بوده. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به بسیل المطران و تاریخ الحکماء قفطی ص 39 س 7 شود. || خلف بن بسیل. از علمای اندلس است. ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ).

فرهنگ فارسی

مردترشروازخشم یاشجاعت، بسل هم میگویند
( اسم ) اسفرزه
بسیل الرومی الترجمان از حواشی هارون الرشید بوده ٠

فرهنگ معین

(بَ ) [ ع . ] (ص . ) زشت رو.

پیشنهاد کاربران

بپرس