بسی. [ ب َس ْ س ] ( ص نسبی ) منسوب به بَس که بطنی است از حمیر. ( از لباب الانساب ) ( از سمعانی ).
بسی. [ ب َس ْ س ] ( اِخ ) ابوالحسن توبةبن نمر بسی قاضی مصر بود. ( از لباب الانساب ).
بسی. [ ب ُ س َی ی ] ( اِخ )از جبال بنی نصر و جُمَد است. ( از معجم البلدان ).
بسی. [ ] ( اِخ ) شهریست بترکستان. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 جزء 30 ص 49، 50، 444 و 531 شود.
بسی. [ ب َ ] ( ق ) بمعنی بسیار و زیادتی. ( برهان ). مزیدعلیه بس. ( غیاث ). بسیار وبس. ( شرفنامه منیری ) ( مؤید الفضلاء ). بمعنی بسیاری و آن را بسا نیز گویند. ( انجمن آرا ). مرادف بسیار واز شان اوست که چنانکه در اول کلام آید، در آخر و اواسط کلام نیز درآید و بسی را بسا نیز گویند. ( آنندراج ). بسیاری. ( فرهنگ نظام ). بسیار و فراوان و کثیر و زیادتی. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 199 شود. کثیری. فراوانی. زیاده. مقدار زیاد :
پوپک دیدم بحوالی سرخس
بانگگ بر برده به ابر اندرا
چادرکی دیدم رنگین بر او
رنگ بسی گونه بر آن چادرا.
رودکی.
دیدی تو ریژ و کام بدو اندرون بسی با ریدکان مطرب بودی بفر و زیب.
رودکی.
از فلک نحسها بسی بینندآنک باشد غنی ،شود مفلاک.
ابوشکور.
بسی رنج بردم در این سال سی عجم زنده کردم بدین پارسی.
فردوسی.
بجستند فرزند شاهان بسی ندیدند از آن نامداران کسی.
فردوسی.
بسی خواستند از یلان زینهاربسی کشته شد در گه کارزار.
فردوسی.
از آن بنفشه که زیر دو زلف دوست دمیدبسی نماند که بر لاله جای گردد تنگ.
فرخی.
حقا که بسی تازه تر ونوتر از آنیدوالاتر از آنید و نکوخوتر از آنید.
منوچهری.
تو زآنچه بگفتند بسی بهتر بودی بر جان و روان پدرانت بفزودی.
منوچهری.
ژاژداری تو هستند بسی ژاژخران وین عجب نیست که یازند سوی ژاژ خران.
عسجدی.
گذشته بر او بر بسی کام و دام یکی تیزپایی و دانوش نام.
عنصری.
بسی خیمه ها کرده بود او درست مر این خیمه های مرا چاره جست.
عنصری.
از بسی گشتن بحال از حال شد یاقوت پاک بیشتر بخوانید ...