بسکه

لغت نامه دهخدا

بسکه. [ ب َ ک ِ ] ( ق مرکب ) چه بسیار که. چندانکه :
بسکه بر گفته پشیمان بوده ام
بسکه بر ناگفته شادان بوده ام.
رودکی ( از امثال و حکم دهخدا ).
بسکه بزرگان جهان داده اند
خردسران را شرف جاودان.
خاقانی.
گلگون اشک بسکه دواند به هر طرف
آن کس که او کشیده ندارد عنان چشم.
سلمان ساوجی.
بسکه اندر وی غریب عور رفت
صبحدم چون اختران در گور رفت.
مولوی.
بسکه بوسیدم امسال لب نازک او
از لبش جای سخن بوسه چکد از گفتار.
قاآنی ( از فرهنگ ضیاء ).
بسکه خاموش نشستم سخن از یادم رفت
بسکه ماندم بغریبی وطن از یادم رفت.
( امثال و حکم دهخدا ).
- امثال :
بسکه گفتم زبان من فرسود. ( امثال و حکم دهخدا ).
بسکه گفتم زبانم مو برآورد. ( امثال و حکم دهخدا ).
- از بسکه ؛ چندانکه. آنقدر که. ز بسکه.

فرهنگ فارسی

چندانکه آنقدر کهیا از بسکه . چندانکه.

پیشنهاد کاربران

بپرس