بسنده

/basande/

مترادف بسنده: اکتفا، بس، بند، کافی، مکفی، وافی، کامل، سزاوار، شایسته، قناعت، کفایت

معنی انگلیسی:
adequate, acceptable, all right, ample, competent, due, enough, satisfactory, sufficient, working, square, enow

فرهنگ اسم ها

لغت نامه دهخدا

بسنده. [ ب َ س َ دَ / دِ ] ( ص ) بمعنی بسند است که کافی باشد. ( برهان ) ( فرهنگ نظام ). مزیدعلیه بس که در اصل به معنی کفایت است و به مجاز به معنی بسیار و به معنی کافی نیز آمده است. ( آنندراج ). مرکب از بس و اند که بزعم هرن آلمانی همان اند بمعنی مقدار کم و اندک است ، پس بسنده یعنی کم ، کافی شاید هم نون و دال ادات صفت است مانند شرمنده. ( فرهنگ شاهنامه شفق ). رجوع به شعوری ج 1 شود. حسیب. ( ترجمان القرآن ) ( مهذب الاسماء ). کفی . ( منتهی الارب ). کاف ِ. ( منتهی الارب ). وفق. ( منتهی الارب ). کافی. ( واژه های فرهنگستان ) ( رشیدی ) ( سروری ). کافی و بس. ( فرهنگ نظام ). رجوع به بس شود :
ای میر ترا گندم دشتی است بسنده
با نغنغکی چند ترا من انبازم.
ابوالعباس.
اکنون بازگردید [ اعراب ] و بجای خویش شوید [ گفتار یزدگرد ] تا بفرمایم که شما را طعام دهندکه بسنده بود مر شما را و هم از شما بر شما امیر کنم. ( ترجمه طبری بلعمی ).
مرا شفاعت این پنج تن بسنده بود
محمد و علی و فاطمه و حسین و حسن.
غضایری رازی.
ترا بسنده بود لاله تو لاله مجوی
بنفشه تو، ترا بس بود بنفشه مچین.
فرخی.
اگر بنفشه فروشی همی بخواهم کرد
مرا بنفشه بسنده است زلف آن سرهنگ.
فرخی.
گفتم بگنج و مملکتش پاسدارکیست
گفتا مهابتش نه بسنده است پاسبان ؟
فرخی.
بردار تو از روی زمین قیصر و خان را
یک شاه بسنده بود این مایه جهان را.
منوچهری.
نه بسنده است مرین جرم و گنهکاری
که مراباز همی ساده دل انگاری.
منوچهری.
و اگر از این نوشتن گیرم سخت دراز شود و این موعظت بسنده است. ( تاریخ بیهقی ). اینک سرای تو، که بغزنین می بینید مرا گواه بسنده است. ( تاریخ بیهقی ). و حرارت معده اندرین گواریدن تنها بسنده نباشد لکن حرارت اندامهای دیگر که گرد معده نهاده آمده است اندر آن یاری دهند. ( ذخیره خوارزمشاهی ). کفی بالموت واعظا؛ مرگ بسنده است که خلق را پند دهد. ( کیمیای سعادت ).
بسنده نیست ببزم تو گر فلک سازد
ز برگها دینار وز ابرها اثواب.
مسعودسعد.
خدایگانا گر برکشند حلم ترا
سپهر و چرخ بسنده نباشدش پاسنگ.
مسعودسعد.
کسوت و فرش را بسنده بود
روم و بغداد و بصره و ششتر.بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

کافی، تمام، بس، بسنده، بسنده هم گفته شده
( صفت ) ۱- کافی ۲- کامل ۳- سزاوار شایسته. یا بسنده بودن با کسی از عهد. وی بر آمدن .

فرهنگ معین

( بَ سَ دِ ) ۱ - (ص . )کافی ، بس . ۲ - شایسته .

فرهنگ عمید

کافی، تمام، بس.
* بسنده کردن: (مصدر لازم ) بس کردن، تمام کردن: به آفرین و دعایی مگر بسنده کنیم / به دست بنده چه باشد جز آفرین و دعا (عنصری: ۳ ).

جدول کلمات

کافی

مترادف ها

adequate (صفت)
لایق، صلاحیت دار، مناسب، کافی، متناسب، بسنده، مساوی، رسا، تکافو کننده

sufficient (صفت)
شایسته، صلاحیت دار، کافی، بسنده، قانع

enough (صفت)
کافی، بسنده، باندازه ء کافی، بقدر کفایت

فارسی به عربی

بما فیه الکفایة , کافی

پیشنهاد کاربران

بسنده نیست__=__کافی نیست
بسنده:
بس، کافی، موقف
مُباسَنده:
کسی که قناعت می کند.
به اندازه
بسنده در ریخت اسم فاعل است که بر پایه ی "بس" ساخته شده است و از این دید، همتای "دیرنده" است اگر بخواهیم ریخت پهلوی آن را باز سازیم وسندک wasandag خواهد بود .
( ( بسنده کنم زین جهان گوشه ای
بکوشش فراز آورم توشه ای ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 354. )

کفایت

بپرس