من بمدح و دعا زدستم چنگ
گر بسنده کنی بمدح و دعا.
فرخی.
|| قناعت کردن. اکتفا کردن : بهرام گفت این تاج میان دو شیر گرسنه بنهید اگر او بیاید و این تاج برگیرد او بملک حق تر است و من بازگردم و اگر من بیایم و برگیرم من به ملک حق تر باشم همه بسخن و گفتار او فروماندند و متحیر شدند بر آنچه او گفت بسنده کردند و بپراکندند.( ترجمه طبری بلعمی ).بسنده کند زین جهان مرز خویش
بداند مگر مایه و ارز خویش.
فردوسی.
بگفتار دختر بسنده نکردبه بهرام گفت ای سوار نبرد.
فردوسی.
بسنده کنم زین جهان گوشه ای بکوشش فراز آورم توشه ای.
فردوسی.
این مقدار بسنده کردیم تا کتاب دراز نگردد. ( تاریخ سیستان ). ما بخطبه ای بسنده کرده ایم که مااز اهل بیت مصطفی ایم و تو قوت دین او کنی. ( تاریخ سیستان ). بسنده نکردم به تبکوب خویش
بر آن شدم کز منش سیر بیش.
خجسته سرخسی.
از چندان باغهای خرم و بناهای جانفزا بچهار پنج گز زمین بسنده کرد. ( تاریخ بیهقی ).غرض ز مشک نسیم است و رنگ نیست غرض
تو رنگ آن چه کنی زان بسنده کن به نسیم.
ازرقی.
در ملک تو بسنده نکردند بندگی نمرود پشه خورده و فرعون پیش لنگ.
سوزنی.
گفت این دختران را باین پسران خویش دادم هر یکی را ده هزار دینار کاوین کردم تو بدین بسنده کردی ؟ گفت کردم. ( تذکرةالاولیاء عطار ). و چون بخارا را و سمرقند بگرفت [ چنگیزخان ] از کشش و غارت به یک نوبت بسنده کرد. ( جهانگشای جوینی ). اکنون ای مؤمن صدیق بر حلال بسنده کن فخذ ما آتیتک و کن من الشاکرین. ( کتاب المعارف ). حق تعالی ترا بدعای درویشان دو پسر دهد و باین دو پسر بسنده کن. ( انیس الطالبین نسخه خطی کتابخانه لغت نامه ص 123 ). فضل برمکی گفت ای شیخ بسنده کن که امیرالمؤمنین را کشتی. ( دولتشاه ، ترجمه شیخ کجج تبریزی ). || برگزیدن : یک دوست بسنده کن که یک دل داری
گر مذهب عاشقان عاقل داری.
( از کلیله و دمنه ).