بسند امدن

لغت نامه دهخدا

( بسند آمدن ) بسند آمدن. [ ب َ س َ م َ دَ ] ( مص مرکب ) راضی بودن. ( ناظم الاطباء ): قدن ؛ بسند آمدن چیزی. ( منتهی الارب ). احساب. ( تاج المصادر بیهقی ). || کفایت نمودن. ( ناظم الاطباء ): و گفت این را به بلخان کوه فرست ترا پنجاه هزار سوار مدد آید، گفت اگر بسندنیاید، کمان بداد و گفت بنشان بترکستان فرست اگر دویست هزار سواری خواهی بیاید. ( راحةالصدور راوندی ).
- بسند آمدن با کسی ؛ برابر آمدن با وی ، از عهده وی برآمدن. مقابله کردن با وی.

فرهنگ فارسی

( بسند آمدن ) ( مصدر ) ۱- راضی بودن . ۲- کافی شدن . یا بسند آمدن با کسی . از عهد. وی بر آمدن.
راضی بودن ٠ بسند آمدن چیزی قدن ٠ احساب ٠ یا کفایت نمودن ٠

پیشنهاد کاربران

بپرس