تن و جان چو هر دو فرود آمدند
به یک جای هر دو بسغده شدند.
ابوشکور.
نشاید درون نابسغده شدن نباید که نتوانش بازآمدن.
ابوشکور.
همی بایدت رفت و راه دور است بسغده دار یکسر شغل راها .
رودکی.
که من مقدمه خویش را فرستادم بدانکه آمدنم را بسغده باشد کار.
عنصری.
بدانکه چون بکند مهرگان به فرخ روزبه جنگ دشمن وارون کند بسغده سپاه
خجسته بادت فرخنده جشن و فرخ باد
بسغده رفتن و بیرون شدن ز خانه به راه.
فرخی.
چو آمد سوی کاخ فغفور چین ابا این بسغده دلیران کین.
اسدی.
|| شخص که کارها را سامان کند و بسازد. ( برهان ). انجام دهنده. ( ناظم الاطباء ). مرد ساخته و آماده برای کاری. ( شرفنامه منیری ).