بسزا. [ ب ِ س ِ / س َ ] ( ق مرکب ) به سزاوار. کماینبغی. بواجبی. چنانکه باید. چنانکه شاید. کمایلیق. لایق. شایسته. سزاوار : و فرمود تا استقبال او بسیجیدند سخت بسزا. ( تاریخ بیهقی ). صواب چنان نمود ما را که فرزند امیرسعید را با تو بفرستیم ساخته با تجملی بسزا. ( تاریخ بیهقی ). ملوک روزگار که با یکدیگر دوسی بسر برند... دیدار کنند دیدارکردنی بسزا. ( تاریخ بیهقی ). همه را خانه و ضیاع و زن داد بسزا. ( تاریخ سیستان ). چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست که خدمتی بسزا برنیاید از دستم.
حافظ.
و رجوع به سزا و سزیدن شود.
فرهنگ فارسی
به سزا، سزاوار، شایسته ( صفت ) سزاوار شایسته .
فرهنگ معین
(بِ سَ یا سِ ) (ص مر. ) سزاوار، شایسته .
فرهنگ عمید
سزاوار، شایسته.
پیشنهاد کاربران
به انصاف ؛ بحق. بسزا : خسرو عالم علاء دولت مسعود آنکه به انصاف ، پادشاه جهان است. مسعودسعد.
قابل
ازدر فرستاد بر میمنه سی هزار گزیده سوار ازدر کارزار. فردوسی.