مجنون بگذاشت از بسی جهد
تا عهده بسر برد در آن عهد.
نظامی.
گر سرم میرود از عهد تو سر باز نپیچم تا بگویند پس از من که بسر برد وفا را.
سعدی.
شاید که بخون بر سر خاکم بنویسندکین بود که با دوست بسربرد وفایی.
سعدی ( بدایع ).
دنیا زنی است عشوه ده و دلستان ولی با هر کسی بسر نمی برد او عهد شوهری.
سعدی.
|| به اتمام رسانیدن. ( برهان ) ( از ناظم الاطباء ). به آخر رسانیدن چیزی را. ( آنندراج ) ( از انجمن آرا ). بانجام رسانیدن. ( انجمن آرا ) : سخن چون بسر برد شاه زمین
سپهبدش را خواند و کرد آفرین.
دقیقی.
اگر شایدی بردن این ره بسربمردی و نام و بگنج و گهر.
فردوسی.
گفتم از خلق او سخن گویم نوز نابرده این حدیث بسر.
فرخی.
چون بفرمان عالی زیادت نواخت یافت این کار بسر تواند برد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 412 ). شیرویه بن پرویز بر پدر خروج کرد و او را بکشت و سال بسر نبرد. ( فارسنامه ابن البلخی چ 1339 لندن ص 24 ).همچون پدرش جهان بسر برد
او نیز در آرزوی او مرد.
نظامی.
کین سر ز فلک برون نبرده ست وین وقعه کسی بسر نبرده ست.
نظامی.
چو ماتم شوی را بسر بردغمخانه بخانه پدر برد.
نظامی ( الحاقی ).
چو شاپور این سخنهارا بسر بردغم شیر از دل شیرین بدر برد.
نظامی ( از فرهنگ ضیا ).
وان دگر پخت همچنان هوسی وین عمارت بسر نبرد کسی.
سعدی.
زلف مشکین را کمند گردن عشاق کن می بری تا کی بسر تنها شب دیجور را.
مخلص کاشی ( از آنندراج ).
سنجر ز سخت جانی یکهفته بی تو زیست ما را گمان نبود که یکشب بسر برد.
سنجر کاشی ( از آنندراج ).
و رجوع به سر بردن شود. || روزگار گذرانیدن. ( برهان ). گذرانیدن زمان و وقت. ( ناظم الاطباء ). || زندگی کردن. ( ناظم الاطباء ) : ای بسر برده خیره عمر طویل
همه بر قال و قیل و گفتن قیل.
ناصرخسرو.
چو عمرخویش بسر برد هفتصدوسی سال بیشتر بخوانید ...